قصه راستکی

 

    زن گره ی روسری اش را که گل نارنجی بزرگی وسط آن بود، شل کرد واز آینه به مرد زل زد. مثل هزاربار دیگر فکرکرد: "پشت لب مرد نباید این جوری خالی باشد" و ازفکر       خودش خجالت کشید.

           ازپمپ بنزین به بعد زن رفت عقب.گفت:

           ــ حالا شد.

           مرد داشت سیگارش را روشن می کرد که متوجه شد آسمان دیگرآبی نیست، سبزبود شاید، یا چیزی شبیه سبز. هرچه بود، آبی نبود. چند بار"آسمان آبی" و "آبی آسمانی" ازذهنش گذشت. بعد نوبت "گنبد اخضر" رسید و با خودش فکرکرد : "این قدما چه قدرآسمان دارند". آینه ی روبه رو را که تنظیم می کرد، گوینده ی رادیو ساعت ده را اعلام کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره مشغول آینه شد. حالا نیم رخ صورت زن میان قاب آینه پیدا بود. نگاهش را برگرداند و درامتداد نگاه زن چشم اش به آسیاب های بادی افتاد که سمت چپ جاده صف کشیده بودند.

زیرلب گفت: "آسمان × زمین". اماآن قدربلند گفته بودکه زن برگردد و نگاهش کند وبگوید:

           ــ چی؟!

           ــ هیچ چی، گفتم یه چای واسه من می ریزی؟

           ولیوان را سروته گرفت طرف زن.

زن لیوان چای را ازوسط دوتا صندلی پیش آورد؛ مرد داشت ازتوی آینه نگاهش را دنبال می کرد که زل زده بود به لیوان چای، وبعد حرکت لب ها را که:

           ــ بگیر.

           مرد لیوان راگرفت وبا دست چپش بیرون پنجره نگه داشت. وقتی ازدوطرف جاده،

صخره ها قد کشیدند تا آن بالا برسند به نوک درخت ها، به نظرآمد جاده باریک ترشده است.

باریک تر،باریک تر؛شاید ازهمین جا بود، شاید هم چند لحظه بعد که زن کم کم احساس سنگینی کرد وبعد خوابش برد.

           وقتی می گویم چند لحظه بعد، یعنی موقعی که برای اولین بارنگاهش افتاد به نقطه ی کوچک سیاه رنگی که روی پشتی صندلی راننده جا خوش کرده بود و او را به یاد سیاهی   چشم های مرد انداخته بود. شاید حتی بعدتر؛ حتی بعد ازپشت سرگذاشتن تابلوی آمل ــ 19 کیلومتر.